گلمندی فرزند شهید نادرخیرخواه نسبت به مسئولین
می خواهم بپرسم عکس های این شهید که ذره ذره شان برای ما ارزش دارد کجاست و چرا نباید لااقل نسخه ای از این عکس ها به ما داده شود.
پریسا خیرخواه فرزند شهید نادر خیرخواه با اشاره به نقش شهدای ترور در پایداری ارزش های انقلاب اسلامی، گفت: در بین شهدایی که تاکنون ملت ایران تقدیم انقلاب اسلامی کرده اند جایگاه شهدای ترور جایگاه خاصی است، آنها به این خاطر انتخاب و ترور شده اند که نقطه عطف جامعه و کشور بوده اند، اما متأسفانه با این وجود نام شهدای ترور آنگونه که باید شناخته شده نیست.
فرزند شهید خیرخواه با بیان اینکه پدرش از دوران نوجوانی از زادگاهش طاهرگوراب صومعه سرا به ماسال و شاندرمن مهاجرت کرد افزود: شهید خیرخواه حدود سی سال به عنوان معلم، مبارز و بخشدار در ماسال و شاندرمن خدمت کرد و در نهایت نیز وقتی که در نیمه های شب از مراسم عزاداری ماه محرم باز میگشت مزد خدمتش را با نوشیدن شربت شهادت دریافت کرد.
خانواده آن شهید بزرگوار خاطرنشان کردند: علی رغم آنکه شهید خیرخواه شب و روزش را در خدمت انقلاب اسلامی قرار داده بود اما امروز بجز در پایگاهی که به نام ایشان است حتی هیچ عکسی از ایشان هم در ماسال نصب نشده است.
مدیر مدرسه شاهد رشت با اشاره به اینکه گمنامی شهدای ترور، مایه نگرانی خانواده های آنهاست اضافه کرد: همین الان در گیلان، بجز چند مورد استثنا و شهدای شاخصی مثل شهید انصاری و شهید نورانی که محل شهادتشان تابلوگذاری شده است مردم و جوانان از دانستن محل شهادت شهدای ترور استان محروم هستند.
فرزند اولین بخشدار منطقه ماسال و شاندرمن ادامه داد: محل شهادت پدرم در روستای مهدی خان محله ماسال جایی است که منافقان چهار نفر را در حین بازگشت از مراسم عزاداری ماه محرم که در مسجد روستا برگزار می شد مورد هدف قرار دادند و در آن نقطه، چهار شهید ترور، از جمله پدرم و طلبه شهید حسین اصغری که این دو سوار بر ماشین بودند، هدف اصلی ترور قرارگرفتند و تقدیم انقلاب اسلامی شدند، اما بعد از شهادت تمام آثار ترور از بین رفت و هرگز نیز هیچ تابلویی که یادآور این اتفاق مهم در آن نقطه باشد نصب نگردید.
وی در ادامه به بیان ذکر خاطره ای از زمان شهادت پدرش پرداخت و گفت: من که آن زمان کلاس اول راهنمایی بودم در لحظه شهادت همراه پدر نبودم، اما بعداً کسانی که آن لحظه را دیده بودند به من گفتند پدرت در برابر گلوله هایی که به پیکر ایشان زده می شد «یا حسین» می گفتند، به همین خاطر من هنوزم هم هر بار که از آن نقطه در روستای مهدی خان محله رد می شوم لحظه ای سکوت می کنم و صلوات می فرستم.
فرزند شهید خیرخواه در پایان گفت: این شهید بزرگوار اولین بخشدار ماسال بودند و بیش از ۴۰ سال در این شهر زندگی کرده اند اما نه یادمانی در فرمانداری ماسال برای ایشان نصب شده و نه خیابانی به نام ایشان نامگذاری نشده است و حتی در سطح شهرستان نیز یادمانی برای ایشان وجود ندارد، بنابراین این کمترین توقع مادرم می تواند باشد که بعد از اینکه این همه سختی در راه انقلاب تحمل کرده است لااقل عکسهای شهیدش را به او بدهند، خاطرات او را که بخشی از تاریخ انقلاب در غرب گیلان است زنده نگه دارند و در محل ترور او تابلویی نصب شود.
همچنین همسر شهید خیرخواه نیز در این گفتگو با اشاره به سرنوشت نامعلوم اسناد، تصاویر و حتی وصیت نامه همسرش گفت: قبلاً بعضی از نهادها، تعداد زیادی عکس از صحنه های ترور شهید خیرخواه را داشتند، حتی روز شنبه بعد از شهادت ایشان این عکسها در سطح شهر و روی خودروها رو نمایی می کردند که من وقتی می خواستم یکی از این عکسها را از روی یک ماشین بکنم به زمین افتادم و بدنم زخمی شد اما دستم به عکس نرسید. من الان می خواهم بپرسم این عکسها که ذره ذره شان برای ما ارزش دارد کجاست و چرا نباید لااقل نسخه ای از این عکسها به ما داده شود.
شایان ذکر است تنها اقدامات انجام شده برای نکوداشت یاد این شهید در زادگاه ایشان صومعه سرا صورت گرفته است. در این شهرستان یادمانی در محل فرمانداری نصب شده است و دو خیابان و یک مدرسه نیز در طاهرگوراب به نام آن شهید نام گذاری شده اند
منبع خبراز ماسال نیوز
هر مسئولی که به این خانواده های شهدا بی توجه ایی کنند جایشان در جهنم هست
شهدا شرمنده تانیم
مدیر وبلاک لاله های آستانه اشرفیه
جانباز عزیز روزت مبارک
خانهنشینی، فقط با 5% جانبازی
درد دل جانباز محمد رضا حسن زاده
فقط 9 ثانیه وقت داشتیم تا نفسمان را حبس کنیم و ماسک بزنیم ولی حتی این فرصت را هم پیدا نکردیم. 15 متری من داخل کانال یک راکد حاوی گاز خردل اصابت کرد، رزمندگانی که نزدیک بمب بودند همه درجا سوختند و شهید شدند...
محمدرضا پورحسن در سال1348 در خانواده ای کشاورز در روستای رودپشت از توابع آستانه اشرفیه به دنیا آمد. در دوران نوجوانی محمدرضا همراه با سه برادر دیگرش برای کمک به پدر جهت امرار معاش خانواده بعد از مدرسه به شالیزار می رفتند و بعد از اعلام جنگ و شرایط خانواده و پدر، مجبور شدند یک به یک به جبهه جهت انجام خدمت سربازی اعزام شوند.
محمد رضا پورحسن در مورد اولین مجروحیتش می گوید: در بیمارستان ارتش به دلیل موج انفجارآنقدر از درد فریاد می کشیدم که دستانم را به تخت می بستند و بعد از ترخیص از بیمارستان تا چند ماه خانواده ام از فریادهای من در امان نبودند، هرچه بود را می شکستم و قرص های اعصاب قوی نظیر آپودوکسپین، کلونازپام و... مصرف می کردم
با این حال محمدرضا با توجه به سن کمی که داشت چندین بار به قصد اعزام به جبهه اقدام کرد ولی موفق نشد تا اینکه پس از بازگشت برادر بزرگتر از عملیات آزادسازی خرمشهر وی از طریق گردان حمزه از لشگر 52 گیلان به مناطق عملیاتی اعزام شد.
آموزش های 45 روزه در نوشهر و آموزش های تخصصی در سنندج و دزفول باعث شد محمدرضا در تمامی رسته های بهداری، قایقرانی، تیربارچی، آرپی جی زن، اطلاعات عملیات و... آموزش ببیند و به قول خودش آچارهمه کاره گردان شود.
گوشهایم در عملیات پاره شد
محمد رضا قبل از مجروحیت در مناطق عملیاتی شط علی، بیت المقدس7، اروند رود، جزیره مجنون و مناطق مرزی بانه حضور داشت. تا اینکه در سال 1365 در منطقه پاسگاه زید از ناحیه دست و پا و پارگی پرده گوش به شدت مجروح و به بیمارستان ارتش تهران منتقل شد.
محمد رضا پورحسن در مورد اولین مجروحیتش می گوید: در بیمارستان ارتش به دلیل موج انفجارآنقدر از درد فریاد می کشیدم که دستانم را به تخت می بستند و بعد از ترخیص از بیمارستان تا چند ماه خانواده ام از فریادهای من در امان نبودند، هرچه بود را می شکستم و قرص های اعصاب قوی نظیر آپودوکسپین، کلونازپام و... مصرف می کردم.
محمد رضا پس از چند ماه استراحت دوباره داوطلبانه به مناطق عملیاتی شلمچه رفت. وی در مورد لحظه مجروحتش در شلمچه می گوید: ساعت 13:45 یک روز گرم تابستان بود محل استقرار گردان کانالی بود به نام کانال ماهی در منطقه شلمچه که عمق آن به اندازه قد افراد بود و منتظر بودیم شب شده تا دستور حمله صادر شود. بعضی از بچه ها استراحت می کردند و برخی وصیتنامه می نوشتند من هم با دوربین رفت و آمد عراقی ها را زیر نظر داشتم. یک مرتبه صدای هواپیما شنیده شد. سه فروند بودند بعد از اولین حمله هوایی فرمانده گردان با صدای بلند گفت: شیمیایی شیمیایی ...
فقط 9 ثانیه وقت داشتیم تا نفسمان را حبس کنیم و ماسک بزنیم ولی حتی این فرصت را هم پیدا نکردیم. 15 متری من داخل کانال یک راکد حاوی گاز خردل اصابت کرد و بچه هایی که نزدیک بمب بودند در جا سوختند و شهید شدند. من هم که چشمانم دیگر نمی دید و سوزش پوست و سرفه امانم را بریده بود بیهوش شدم.
وقتی که چشم باز کردم خودم را روی تخت در بیمارستان دزفول دیدم. بدنم پر بود از تاول های خونی که روی آن را با کرمی سفید رنگ پوشانده بودند. به پرستارها گفتم به پدر و مادرم اطلاع ندهید. بعد از مدتی به بیمارستان ارتش تهران منتقل شدم و پس از چند روز من را به بیمارستانی در لنگرود منتقل کردند. غذایم فقط سوپ بود و آمپول... بعد از مدتی یک سری تاول ها از بدنم محو شد و صدایم باز شد.
پس از 8 سال فهمیدم شیمیایی هستم
بعد از یک سال برای کار به بندرعباس رفتم آنجا به دلیل تجربیات جنگ به عنوان تزریقات بیمارستان شهید محمدی مشغول به کار شدم. ماهانه سه هزار تومان حقوق می گرفتم و پانزده هزار تومان کرایه خانه می دادم بعد از 8 سال به دلیل گرمی هوا عوارض شمیایی نمایان شد و سرفه ها امان از من گرفته بود.
گاهی اوقات پسرم می پرسد چرا دوستان من که پدرانشان مجروحیت کمتری دارند از امکانات مناسب زندگی برخوردارند و وقتی به آنها می گویم پدر من نیز جانباز است در جواب می گویند: 5 درصد که جانبازی محسوب نمی شودمتأسفانه ارزشهای انسانی ما را نیز درصدهای بنیاد شهید مشخص می کند و این خیلی خطرناک است
پزشکان بعد از معاینات دریافتند که این سرفه ها ناشی از استشمام مواد شیمیایی در زمان جنگ است به همین دلیل جهت درمان در تهران به کرج نقل مکان کردیم و در شرکت کنسرو سازی مشغول به کار شدم. سال 1383 تاول ها نمایان شد و پدرم از من خواست که به دلیل آلودگی هوا به روستا برگردم.
تاول ها روز به روز بزرگتر و بیشتر می شد و سرفه ها خون آلود تر... تا اینکه بالاخره برای درمان در بیمارستان بقیه ا.. تهران بستری شدم.
همسرم کار می کند تا هزینه درمان و زندگیام تأمین شود
در این ایام همسرم و برادرش برای درمان و درصد مجروحیت من خیلی تلاش کردند ولی تمام تلاشها بی فایده بود نمی دانم چرا بنیاد شهید تنها 5 درصد مجروحیت شیمیایی برای من لحاظ کرد.
دکتر معالجم گفت: باید از اکسیژن استفاده کنم و قیمت یک دستگاه اکسیژن ساز یک میلیون و 600 هزار تومان بود که با هزار زحمت وام گرفتم تا بتوانم دستگاه را خریداری کنم.
البته هزینه های رفت و آمد برای درمان به تهران و... هم به مخارج زندگی اضافه شده بود. ولی افسوس که خانه نشین شدم و به هیچ عنوان بدون اکسیژن نمی توانم حتی یک ساعت بیرون بمانم. به ناچار همسرم خیاطی می کند و برای خرج خانه گاهی اوقات روی شالیزارهای دیگران کار می کند. پسرم حمید هم به دلیل مشکلات مالی نتوانسته راهی دانشگاه شود و دخترم نیلوفر هم ازدواج کرده و با همسرش در اطراف تهران زندگی می کند.
گاهی اوقات پسرم می پرسد چرا دوستان من که پدرانشان مجروحیت کمتری دارند از امکانات مناسب زندگی برخوردارند و وقتی به آنها می گویم پدر من نیز جانباز است در جواب می گویند: 5 درصد که جانبازی محسوب نمی شود.
متأسفانه ارزشهای انسانی ما را نیز درصدهای بنیاد شهید مشخص می کند و این خیلی خطرناک است. از رئیس جمهور محترم می خواهم به جانبازان شیمیایی توجه بیشتری کند. درست است که به صورت آشکار قطع عضو نیستند ولی از داخل می سوزند و می سازند.
محمد رضا پورحسن در سال چند روزی میهمان بیمارستانهای تهران است و هزینه این رفت و آمد به دوش همسرش است. همسر این جانباز سالهاست که دستانش را در گل و لای شالیزار فرو می کند تا بتواند او را زنده نگه دارد.
این جانباز 5 درصد شیمیایی اکنون در نوبت پیوند ریه بیمارستان مسیح دانشوری و در نوبت پیوند قرنیه چشم به سر می برد و خدا می داند چه کسی هزینههایش را باید پرداخت کند
وبلاک لاله های آستانه اشرفیه
به گزارش مشرق به نقل از مهر،